دختران و پسران خانواده برتر

خانواده برتر مخصوص پسران و دختران

۱۸ مطلب با موضوع «کلامی از دوستان» ثبت شده است

کودکانه...(کلامی از پیر خرابات!)

سلام به دوستان گلم.دختران و پسرانی که دوست دارن پاک باشن و به سمت کمال انسانی حرکت کنند و در زندگی راه خدایی رو پیش بگیرند.پیشاپیش از طولانی بودن متنم عذرخواهی میکنم.اما...فکرکنم ارزششو داره.

ما آدما وقتی بچه ایم دوست داریم ادای بزرگارو دربیاریم.هرسال سنمون رو بارها میشمریم و از اینکه به عدد سنمون اضافه شده خوشحال و سرخوش به خودمون می بالیم! اما...
وقتی که بزرگ میشیم و وارد دنیای بزرگسالان میشیم تازه می بینیم که به اون شیرینی و آسونی که فکر میکردیم نبوده...!

راستش هدف من بحث درباره ی تفاوت های دوران کودکی با دوران بزرگسالی نیست.
من هم مثل همه ی بچه ها دوست داشتم زودتر بزرگ بشم.البته به قول معروف بچگی و کودکی هم کردم.اتفاقا دقیقا همه ی دوران سنی من طبق اونچه که باید سپری شده.کودکی...نوجوانی...جوانی...مثل بقیه.(هرچند امروزه زیاد شدن کودکانی که بیش از سن خودشون صحبت و رفتار میکنند و همه ی گروه های سنی با هم قاطی شده!که البته مقصر پدر و مادرهای نا آگاه هستند.بماند.بحث در این باره مفصله و وقت دیگه ای رو می طلبه.)
اما من... من وقتی به سن 18رسیدم یقین پیدا کردم که دیگه شرایطم با قبل فرق میکنه و باید رو پای خودم بایستم و...متوجه شدم که دوران بچه ی خونه بودن و ...تموم شده.البته اینارو به یکباره نفهمیدم ولی خب سن 18 یه جورایی نقطه ی عطف زندگی به حساب میاد.توی جامعه هم دیگه به عنوان کودک و نوجوان خونه به حساب نمیارنت.
من برعکس دوران کودکی که در انتظار بزرگ شدن بودم زمانی که بزرگ شدم دوست نداشتم که بزرگ باشم!!!

  • ۰ موافق ۰ مخالف
  • ۴ نظر
    • تعداد نمایش : ۲۳۲۷
    • يكشنبه ۱۳ بهمن ۹۲ - ۲۲:۱۰

    چرا چادر سر میکنی!؟...

    دختر گل :

    داشتم سجاده آماده می کردم برای نماز، همین که چادر مشکی ام را از سر برداشتم تا چادر نماز بر سر کنم گفت: این همه خودت را بقچه پیچ می کنی که چی؟

    بر گشتم به سمت صدا، دختری را دیدم که در گوشه ی نمازخانه نشسته بود.

    پرسیدم: با منی؟

    گفت: بله! با تو ام و همه ی بیچاره های مثل تو که گیر کرده اید توی افکار عهد عتیق! اذیت نمی شوی با این پارچه ی دراز دور و برت؟ خسته نمی شوی از رنگ همیشه سیاهش؟

    تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت می شوی ، چرا مثل عزادارها سیاه می پوشی؟ و بعد فقط بلدید گیر بدهید به امثال من.

    خندیدم و گفتم: چقدر دلت پر بود دوست من! هنوز اگر حرف دیگری مانده بگو.

    خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.

    گفتم: شاید حق با تو باشد عزیزم. پرسیدم ازدواج کردی؟ گفت: بله.

    گفتم من چادر را دوست دارم. چادر؛ مهربانیست.

    با سرزنش نگاهم کرد که یعنی تو هم مثل بقیه ای…

    گفتم؛ چادر سر می کنم، به هزار و یک دلیل. یکی از دلایل چادر سر کردنم حفظ زندگی توست.

    با تعجب به چهره ام نگاه کرد.

    پرسیدم با همسرت کجا آشنا شدی؟ گفت: فلان جا همدیگر را دیدیم، ایشان پیشنهاد ازدواج داد، من هم قبول کردم.

    گفتم خوب؛ خدا قبل از دستور دادن به من که خودم را بپوشانم به مرد ها می گوید؛ غض بصر داشته باشید یعنی مراقب نگاهتان باشید. تکلیف من یک چیز است و تکلیف مردان یک چیز دیگر. این تکالیف مکمل هم اند، یعنی اگر مردی غض بصر نداشت و زل زد به من، پوشش من باید مانع و حافظ او باشد، و من اگر حجاب درست و حسابی نداشتم،ِ غض بصر مرد و کنترل نگاهش باید مانع و حافظ من باشد.

    همسر تو، تو را “دید”، کشش ایجاد شد، و انتخابت کرد. کجا نوشته شده است که همسرت نمی تواند از تماشای زنانی غیر از تو لذت ببرد، وقتی مبنای انتخاب برای او نگاه است؟!

    گفت: خوب… ما به هم تعهد دادیم.

    گفتم: غریزه، منطق نمی شناسند، تعهد نمی شناسد. چه زندگی ها که با یک نگاه آلوده به باد فنا رفت.

    من چادر سر می کنم، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد، و نگاهش را کنترل نکرد، زندگی تو، به هم نریزد. همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادری که بیشتر شبیه کوره است از گرما هلاک می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. من روی تمام ِ این علاقه ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم.

    سکوت کرده بود.

    گفتم؛ راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.

    حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
    بعد از یک سکوت طولانی گفت؛ هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی...


                                                در پناه خدا ...
  • ۰ موافق ۰ مخالف
  • ۳۱ نظر
    • تعداد نمایش : ۵۳۸۱
    • شنبه ۵ بهمن ۹۲ - ۲۲:۱۷

    کلامی از پیر خرابات(چطور بهتر زندگی کنم؟)

    سلام دوستان عزیز متن زیر شاید کمی طولانی باشه اما شک نکنید ارزش خوندن رو داره و جای تامل بسیار داره.پیشنهادم اینه با آرامش و عمقی مطالعه بفرمایید.من که بسیار به این مطالب ارزشمند ایمان دارم و استفاده کردم.امیدوارم برای شما هم همینطور باشه.



    از پیر خراباتی پرسیدم : چطور بهتر زندگی کنم؟

    با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر . با

    اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو

    ایمان را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز .

    شک هایت را باور نکن و به باورهایت شک نکن .

    زندگی شگفت انگیز است در صورتی که بدانی چطور زندگی کنی ...

    پرسیدم آخر ...
    و او بدون اینکه متوجه سوالم شود ادامه داد :

    مهم این نیست که قشنگ باشی

    قشنگ این است که مهم باشی , حتی برای یک نفر .

    کوچک باش و عاشق ... که عشق خود میداند آیین بزرگ کردنت را ...

    بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه ی خاص تو با کسی .

    موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن .

    داشتم به سخنانش گوش میدادم که نفسی تازه کرد و ادامه داد :

    هر روز در آفریقا آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار

    معاش در صحرا می چراید .

    آهو می داند که باید از شیر سریعتر بدود , در غیر اینشورت طعمه شیر

    خواهد شد.

    شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا می گردد و می داند باید از

     آهو سریعتر بدود تا گرسنه نماند .

    مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو .

    مهم این است که تو با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگیت با تمام

    توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی .

    به خوبی پرسشم را پاسخ داده بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم :.........

    که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من گفت :

                  زلال باش...
                                زلال باش...

     فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی , یا دریای بیکران...

                 زلال که باشی آسمان در تو پیداست ...


    دو چیز را همیشه فراموش کن:
                                          خوبی که به کسی می کنی.
                                          بدی که کسی به تو می کند.

    همیشه به یاد داشته باش:

                در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار
                در سفره ای نشستی شکمت را نگه دار
                در خانه ای وارد شدی چشمانت را نگه دار
                در نماز ایستادی دلت را نگه دار

    دنیا 2 روز است :
                          یک با تو   و   یک روز علیه تو

    روزی که با توست مغرور مشو
    و روزی که علیه توست مایوس نشو .


    به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد

    به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد

    به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد


    دو چیز را از هم جدا کن :
                                   عشق   و  هوس

    چون اولی مقدس است و دومی شیطانی .
    اولی تو را به پاکی می برد و دومی به پلیدی .



    در دنیا فقط سه نفر هستند که بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را برطرف می کنند , پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش می کنی , مواظب باش از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.


    چشم و زبان دو سلاح در نزد تواند. چگونه از آنها استفاده می کنی ؟

    مانند تیری زهر آلود یا آفتابی جهانگیر , زندگی گیر یا زندگی بخش ؟


    بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی . هر گاه

    خواستی آن را ببخشی با تمام وجودت ببخش که کوچکیش جبران شود .


    هیچگاه عشق را با محبت, دلسوزی , ترحم , و دوست داشتن یکی ندان.
    همه ی این ها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق .



    همیشه با خدا درد دل کن نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن . آنگاه

    می بینی که چگونه قبل از اینکه خودت دست به کار شوی کارها به

    خوبی پیش می رود .



    از خدا خواستن عزت است . اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت .

    از خلق خدا خواستن خفت است . اگر برآورده شود منت است و اگر نشود ذلت .

    پس هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش که برای او غیرممکن وجود ندارد و تمام غیرممکن ها فقط برای ماست.

                                                      در پناه خدا...
  • ۰ موافق ۰ مخالف
  • ۸ نظر
    • تعداد نمایش : ۱۹۹۲
    • سه شنبه ۲۴ دی ۹۲ - ۱۸:۲۱

    شهید بابایی از دست شیطان می دود

    صبا73 :

    یکی از دوستان شهید بابایی می گوید: در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس» که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد . مطلب این بود : « دانشجو بابایی ساعت 2 نیمه شب می‌دود تا شیطان را از خود دور کند.» من و بابایی هم اتاق بودیم . ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود .رفتم میدان چمن و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش مرا دیدند و شگفت زده شدند . کلنل ماشین را نگه داشت ومرا صدا زد. نزد او رفتم . او گفت در این وقت شب برای چه می‌دوی؟ گفتم : خوابم نمی‌آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم .گویا توضیح من برای کلنل قابل قبول نبود او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم . به او گفتم مسائلی در اطراف من می‌گذرد که گاهی موجب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه بکشاند ودر دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرف‌های من تا دقایقی می‌خندیدند ، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی‌توانستند رفتار مرا درک کنند. [1] آقای قرائتی شهید بابایی را الگوی جوانان این دوره معرفی می کنند و تشویق می کنند خاطرات این شهید را بخوانند وی می گوید: خدا شهید بابایى را رحمت کند. ایشان دانشجو بود و در آمریکا درس مى‏خواند. سیاست آمریکا این بود که یک بچه‏ى ایرانى را با یک بچه آمریکایى در یک اتاق بکنند. مى‏گفتند: براى اینکه زبان انگلیسى را خوب یاد بگیرند، این کار را مى‏کنیم. اما هدفشان این بود که فرهنگ ایرانى پیروز نشود. یک روز یکى از دوستان شهید بابایى مى‏گفت: در اتاق شهید بابایى رفتم و دیدم که ایشان یک طناب بسته است و یک پارچه روى آن انداخته است. گفتم: چرا طناب بسته‏اى؟ گفت: این آمریکایى به دیوار عکس‏هاى سکسى مى‏زند و شراب هم مى‏خورد. من هم نمى‏خواهم آن عکس‏ها را ببینم. ممکن است دیدن این عکس‏ها در روح من تأثیر بگذارد. من به خاطر همین با پارچه بین خودم و او را جدا کرده‏ام. [2]

    پی نوشت :
    1 . پرواز تا بی نهایت، صفحه 36.
    2. نرم افزار مجموعه آثار حاج آقای قرائتی، مرکز تحقیقات نور، برنامه درس هایى از قرآن سال 73. نیر رک:احکام کار، محمدعلی و محمدحسین قدیری، ص215

  • ۰ موافق ۰ مخالف
  • ۱۵ نظر
    • تعداد نمایش : ۲۱۶۰
    • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۲ - ۱۶:۵۸

    ترمه : گفتگو با خدا

    در رویاهایم دیدم با خدا گفتگو میکنم خدا پرسید پس تو میخواهی ا من گفتگو کنی من در پاسخ گفتم اگر وقت دارید خدا خندید وگفت:

    وقت من بی نهایت است

    پرسیدم چه چیز بشر تو را سخت متعجب می سازد خدا پاسخ داد کودکیشان اینکه انها از کودکیبشان خسته میشوند و عجله دارند که بزرگ شوند و دوباره پس از مدتی ارزو می کنند باز کودک شوند

    اینکه انها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول به دست اورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا سلامتی از دست رفته شان را باز جویند

     اینکه با اضطراب به اینده می نگرند و حال خویش را فراموش می کنند

    بنابراین:

    نه در حال زندگی می کنند نه در اینده

    اینکه انها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی نزیستند

    دستهای خدا دستانم را گرفت مدتی سکوت کردیم دوباره پرسیدم:به عنوان خالق میخواهی کدام درسها را مخلوقانت بیاموزند

       گفت بیاموزند که انها نمیتوانندکسی را وادارکنند که عاشقشان باشد

    همه ی کاری که انها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند

          بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند

    بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب انها که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول میکشد تا ان زخمها را التیام بخشیم

    بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که کمترین ها نیاز دارد

    بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و ان را متفاوت ببینند بیاموزند که کافی نیست که دیگران را ببخشند بلکه خود را نیز باید ببخشند

    من با خضوع گفتم به خاطر این گفتگو سپاس گذارم ایا چیز دیگری هست که دوس دارید به بنده هایتان بگویید

    خداوند لبخند زد و گفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه

  • ۰ موافق ۰ مخالف
  • ۱۲ نظر
    • تعداد نمایش : ۲۲۶۶
    • يكشنبه ۲۸ مهر ۹۲ - ۰۵:۴۹

    چرا خدا ما رو نمیبخشه؟ واقعا چرا؟

    نویسنده : سید احمد

    *قبل از اینکه این متن، این رو بگم که من اول با خودم هستم بعد با دیگران*

     

    من اکثر نظرات رو که خوندم. نوشتن: ای بابا ما که اینقدر رو سیاهیم

     (آخه اینا رو میگن جوون ها)

     تو این چند مدت خیلی از نظرات رو خوندم. اکثر نظرات آیه ی یعثه!

     باید بخونی و بگی: آخی...! بیچاره خدا به دادش برسه...!

     ما که امام حسین قبولمون نمیکنه

      ما که رو سیاهیم

     ما که بد بختیم

     کجا سیدالشهدا دست ما رو میگیره؟

     اکثر حرفا اینه!

     بنده هم رفتم تو کربلا و قصه ی کربلا گشتم؛ دو تا پرونده ی سیاه پیدا کردم که تعجب میکنین

     دو تا داداشن؛ یکی به نام سعد یکی دیگه به نام ابوالحتوف

     حالا شناسنامه ی این دو تا داداش رو براتون بگم:

     1: در جنگ خوارج با امیرالمومنین جنگیدن

     (کسی که با امام زمانش بجنگه کافر حربیه)

     رفتند طرف معاویه... معاویه سقت کرد، مرید یزید شدن

     یزید رو خلیف مسلمین میدانستند.

  • ۰ موافق ۰ مخالف
  • ۴ نظر
    • تعداد نمایش : ۱۸۶۸
    • سه شنبه ۱۶ مهر ۹۲ - ۲۱:۰۳

    پدر معنوی!

    نویسنده : آقا سید احمد خودمون !

    فرض کنید یه پدری یه بچه کوچولو داره، پنج شش ساله،مریضه میخاد ببرش دکتر.

    ماشین هم نداره، یا نه ماشین داره، خیابان شلوغه،گذاشته تو یه پارکینگ

    مجبوره یه مسافت 1000 متری رو با بچه اش تو پیاده رو بره تا برسه به اون مجتمع پزشکی

    تو این پیاده رو، 1000تا مغازه هست،500 تا مغازه هست، چند تا پاساژه

    و جالب اینکه اکثر این مغازه ها، مغازه ی اسباب بازی فروشیه

    و این بچه قراره کجا بره؟ دکتر بره

    مجبوره که از این یه قسمت خیابون و از این پیاده رو، در کنار این مغازه ها با پدرش بگذره

    اما این بچه، وقتی چشمش می افته به این اسباب بازی ها، می ایسته، پدرش رو هم نگه میداره

    هی میگه: بابا من این عروسک رو میخوام

    بابا من اون ماشین رو میخوام

    هر چی پدر میگه: بابا ما نیومدیم که این جا عروسک بخریم یا بخوایم ماشین برات بخریم. ما قراره کجا بریم؟

    بچه می فهمه؟

    بچه نمی فهمه، داره تو تب میسوزه اما چشمش به این اسباب بازی ها که می افته

    دکتر یادش میره! اصلا یادش میره مریضه!

    گریه میکنه که چرا این ماشین رو برا من نمی خری؟

    دستش رو از دست باباش میکشه

    پدرش هر چی میگه بابا جان، پاشو پسرم، می خرم ،الان وقتش نیست باید بریم نوبت دکتر داریم

  • ۲ موافق ۰ مخالف
  • ۷ نظر
    • تعداد نمایش : ۲۲۰۳
    • يكشنبه ۱۴ مهر ۹۲ - ۱۵:۳۶

    برای چی ما خدا رو می خوایم؟

    نازنین:

    سلام
    من نمی دونم ولی فکر می کنم باید دید اول از همه اصلا برای چی ما خدا رو می خوایم یا اصلا بهش اعتقاد داریم اینکه این دنیا و اون دنیا یعنی چی که حالا صبر برای شون یا توشون برامون قابل هضم بشه؟
    که حالا اگه قرار شد خدا جواب یکی از دعاهامونو بده چی میشه؟!!!!!

    مشکل اینجاست که میگیم خدا به بعضی ها جواب می ده به بعضی ها نه!
    مشکل اینجاست که این دنیا و اون دنیا می کنیم!
    مشکل اینجاست که...
    مشکل اینجاست که خدا رو از ته دلمون بعنوات عادل مهربون شنوا قبول نمی کینم!

    چرا فکر نمی کنیم که ما یه عمری داریم از همون اولا ته به آخر که به خدا برسیم و این وسطا هی داریم عالم ها رو طی می کنیم و انگار از این اتاق به یه اتاق دیگه میریم مثل اومدنمون به دنیا از بیرون اومدنمون از عالم های قبل و رفتنمون به ملکوت یا برزخ و بعدش به جبروت یا همون عالم عقل و ...
    ما اصلمون عوض نمی شه و عالم ها رو عوض می کنیم! تا به خودش برسیم!
     حالا اگه فکر کنیم که خدا که ما رو و همه این عوالمو خلق کرده کجای زندگی ما واستاده؟ اون دوردورا که بعضی مواقع صدای مارو می شنوه یا بعضی موقع ها از کنار ما رد میشه و به طور اتفاقی صدای مارو میشنوه و شاید جواب بده یا نه!
    خب این همون اول بدبختی ه
    مشکل ما این نیست که توی این دنیای فکستنی چه مشکلاتی سر هرکدوممون ریخته!
    مشکل ما اینه که مشکلاتمونو میبنیم و باهاشون کنار نمیایم!
    هر کدوم از عالم هایی رو که رد می کنیم واسه خودشون تعریفی و خلقتی دارن یکی از تعریفای این دنیا هم اینه که بتونیم دیدمون رو درمورد خدا و عوالم و فرستاده هاش درست کنیم ( که میشه همون اصول دین!)
    یکی از چیزایی که توی این دنیا باید آدما بدست بیارن اینه که درمورد خدا مثل بالا فکر نکنن وقتی دیدمون در این مورد درست بشه دیگه همه مشکلا میشه روند روتین دنیا برامون اون وقت همه ایوبن و و همه شعیب ن و ...
    کیه که دوست نداره عاشق واقعی خدا بشه؟
    مشکل اینجاست که دنبالش نمی ریم
    وگرنه اینجا دنیاست و خدا هم خداست و برای هرکسی بسته به شرایطش و ... حتما مشکلات زیلدی هست!

  • ۰ موافق ۰ مخالف
  • ۲ نظر
    • تعداد نمایش : ۱۶۳۵
    • چهارشنبه ۲۰ شهریور ۹۲ - ۱۲:۳۲