احمد : طنزستان (شماره ی 3 )
-درست تقلید کنید :
اورده اند که روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار رسیدندی که ریزش کوه ان را بند اورده بودی .
و ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد و شیخ فریاد براورد گه جامه ها بدرید و اتش بزنید که این داستان را قبلا بد جوری شنیده ام !!!
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را اتش زده و فریاد میزدند به سمت قطار حرکت کردندی .
مرید گفت : یا شیخ " نباید انگشتمان را در سوراخی فرو بریم!!!!! "
شیخ گفت : " نه حیف نان ! ان یک داستان دیگر است "
راننده
ی قطار از دور گروهی را لخت بدید که فریاد می زنند !! فکر کرد که به دزدان
زمینیه کاراییب برخود کرده است و تخت گاز داد و قطار به کوه خوردی و همه ی
سرنشینان جان به جان افرین مردند .
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت : " قاعدتا نباید این طوری میشد !!"
سپس رو به پخمه کردی و گفت:" تو چرا لباست را در نیاوردی و اتش نزدی !!"
پخمه گفت :"اخر الان سر ظهر است . گفتم شاید نیازی نباشد و همینطوری ما را ببینند .
و مریدان مطیع شیخ نعره ها زدی و پخمه را با زمین یکی کردی !!!!!
-مگس سوسول :
نقل
است روزی شیخ ومریدانش راهی بودند و مگسی بدیدند پریشان حال زرت و زرت اوق
میزد !!! شیخ از مگس دلیل پریشان حالیش را جویا شد و مگس به شیخ بفرمودی :
در حال اطعام مدفوع بودم که در ان مو یافتم !!!! پس شیخ و مریدانش جامه
بدریدند و سر به کوه گذاشتند !!!
احمد : زندگی چون اب روانیست که میگذرد . بیاببد درست
مصرف کنیم !!!!!
با علی . موفق باشید .