سلام

تنهایی!

جالبه بیشتر دوستان میگن تنهاییم و کسی به ما توجه نداره ...
حتی میگن شرایط خوبه برای دیگران مایه ی نشاطیم و ... ولی بازم میگن تنهاییم .انگار هر کسی داره توی این دنیا زندگی می کنه یه جورایی این احساس تنهایی رو داره ... این احساس غریبی ... حسی که انگاری یه نیاز عمیقه توی وجودش... نیازی که برای خیلیا بر طرف نشده ... وهمین باعث شده رنگ و بوی نا امیدی زندگی شون رو بگیره ...و این یعنی هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی ندارن ... یعنی تنهان...
انگاری جنس این دنیا جوریه که ما آدما توش احساس تنهایی می کنیم ...نه اینکه مشکل از من و تو بقیه باشه .... نه .... انگار این مسئله برای همه هست پس نباید خودمون رو بخوریم که چرا من اینجوریم ... چرا کسی به فکرم نیست .... انگار خودا هم حواسش به ما نیست و از این حرفا...

انگاری جنس زندگی توی دنیا همینه .... یعنی حالا که اومدیم توی دنیا و داریم زندگی می کنیم این تنهایی جزء واقعیت هایی زندگی توی این دنیا است... نه میشه ازش فرار کرد و نه میشه فراموشش کرد... واقعیته دیگه توهم که نیست...پس چی کار کنیم.... این همه آدم دارن داد میزنن که ما تنهاییم تنها...
نیاز داریم که یکی بهمون محبت کنه ... این نیازمون اگه برآورده نشه نابود میشیم...رفقا ! حس می کنم این مسئله فراگیر داره میشه به حدی که بیشتر ما جوونا از عمق وجودمون این حس رو داریم هرچند پیش رفیق و خونواده و بقیه قایمش می کنیم ولی هست و داره عدابمون میده...
یه سوال ؟ اگه جنس این دنیا عجین با غم و تنهاییه پس یعنی هیچ راهی نداریم و باید باهاش کنار بیایم و بسوزیم و بسازیم...
یعنی خدایا تو که این دنیا رو آفریدی ، ما رو هم آفریدی هیچ راهی نذاشتی که ما احساس تنهایی نکنیم...
نمیشه ... حتما راهی هست و ما پیداش نکردیم و دنبالش نبودیم...
محاله ...
چون بودن آدمایی که توی همین دنیا زندگی می کردن.... با مشکلات همین دنیا...با بی محبتی های مردم همین دنیا ... با نامردی های همین مردم... ولی آب تو دلشون تکون نمی خورده ... حتما راهی هست که ما از این احساس پوچی رها بشیم/... بشیم مثل اونایی که در برابر ناملایمات زندگی مثل کوه استوارند و خم به ابرو نمیارن...
حتما میشه....
خدایا راه رو نشونم بده ....دوباره امید به زندگیم برگرده ... من از تو مایوس نیستم ... تنها امیدم تویی ... هر چند از خودم و عملم شرمنده ام و مایوس....
خدایا وقتی نگاه می کنم به حسینت .... به اینکه چه مصیبتی هایی دید.... مردم تنهاش گذاتشتن در حالی که میخواست هدایتشون کنه... قصد کشتنش رو کردن...
به بچه ی 6 ماهه اش رحم نکردن...خانواد ه اش رو اسیر کردن ... به ناموسش جسارت کردن... به مادرش سیلی زدن ... ای خدا حسین یک لحظه احساس تنهایی نکرد ... یک لحظه گلایه نکرد... همه اش صبوری بود ... همه اش رضایت بود...
پس خدایا منم می تونم از تنهایی در بیام... راهشو بلد نیستم... بلد نیستم...
خدایا کسی نبوده که یادم بده ... تو اسبابش رو فراهم کن... به حق پهلوی شکسته مادرم... دیگه نمی خوام باقی عمرم رو با این احساس پوچی بگذرونم... نمی خوام...
دوستان هر کی راهکاری به ذهنش میاد و یا تجربه ای داره بگه...