این داستان به پیشنهاد سرور بزرگوارمون آقا سید احمد در این پست قرار داده شده .

*این متن رو از قول آقای دانشمند میگم*

 چند وقت پیش، تو تهران، تو حسینه ای منبر میرفتم

 یه جوانی آمد (نزدیک 30 ساله ش بود) گفت: حاج آقا من با شما چند دقیقه کار دارم

 گفتم: آقا بنویس بهم بده

 گفت: نوشتنی نیست

 گفتم: ببین، من رو قبول داری؟ گفت: آره

 گفتم: من چند ساله با جوان ها کار میکنم، تربیتی، فرهنگی، اگه نتونه حرفشو بنویسه بعد نمیتونه بگه، برام بنویس بیار

 گفت: باشه

 فردا شب که امدیم یه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه رو که خوندم

 این همون کسیه که دنبالش میگردم

 فردا شب امد گفت که: چی شد؟

 گفتم آقا من نوکر شما هستم، بیا با هم چند دقیقه صحبت کنیم

 گفت: من رو چه جوری می بینین شما؟

 گفتم: من نه رمالم! نه جادوگرم! من چی بگم

 گفت: نه ظاهری. گفتم: هیعتی و...

 دیدم زد زیر گریه

 گفت: اگه بدونی من چه جنایاتی، چه گناه هایی که نکردم

 فقط خوب خوبه که میتونم بگم از گناه هایی که کردم، اینکه مادرم رو چند بار کتک زدم، پدرم رو زدم

 عرق، شراب و کارهای دیگه برام معمولی بود

 گفتم: الان اینجوری؟

 گفت : حضرت زهرا دستم رو گرفت

 گفت حاج آقا من سرطانی بودم

 سرطانی میدونی یعنی چی؟

 گفتم یعنی چی؟

 گفت: به کسی سرطانی میگن که نه زمان حالیش هست، نه مکان

 نه شب عاشورا حالیش هست، نه تو حسینیه، نه مکان میفهمه نه زمان

 گفت: من سرطانی بودم

 گفت یه خونه، مجردی، با رفیقامون درست کرده بودیم

 هر کی، هر کی رو جور میکرد تو این خونه ی مجردی، اونجا، رخت خواب گناه و معصیت

 گفت شب عاشورا هر چی زنگ زدم به رفیقام، هیچ کدوم در دسترس نبودند

 گفت ماشین رو برداشتم، گفتم برم یه سرکی، یه گشتی بزنم

 تو راه که که میرفتم، یه خانومی رو دیدم، چادری، داشت میرفت حسینیه

 خلاصه امدم جلو و سوارش کردم با هر مکافاتی که بود،(می رسونمت و... )

 بعد بردمش به خانه ی مجردی

 این هم مثل بید میلرزید، گریه میکرد و میگفت: بابا مگه تو غیرت نداری؟

 آخه شب عاشورا ست

 بیا به خاطر امام حسین...

 گفتم: برو بابا، حسین کیه؟ این ها رو آخوند ها در آوردن

 عرب ها با هم دعوا کردن به من ربطی نداره!

 تو گریه کردن گفت: خجالت بکش من اولاد زهرا م

 به خاطر مادرم فاطمه حیا کن

 من این کاره نیستم، من داشتم میرفتم حسینیه

 گفتم: من فاطمه ی زهرا هم نمیشناسم

 من فقط یه چیز میشناسم، جوانی،جوانی کردن،جوانی، گناه،جوانی، شهوت

 این ها رو هم هیچ حالیم نیست

 خانمه گفت: اگه تو لاطی، غیرتی هستی، غیرت لاطی داری؟یا نه؟

 گفت: چه طور؟

 گفت: خودت گفتی من از زمین تا آسمون گناه کردم، مرد باش، به حرمت زهرا امشب گناه نکن

 اگه دستت رو مادرم زهرا نگرفت، برو هر کاری دلت می خواد بکن

 گفت: ما غیرتی شدیم

 لباس هم رو پوشیدم، گفتم که: یا الله، چادر رو سرت کن ببینم

 امشب میخوام برا اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ، ببینم این زهرا می خواد چکار کنه

 یاالله!

 سوار ماشین ش کردم، نزدیک حسینیه پیادش کردم

 از ماشین که پیاده شد داشت گریه میکرد

 در ماشین رو بست، از پشت شیشه گفت: ایشالله مادرم فاطمه دستت رو بگیره، خدا خیرت بده، آبروی من رو نبردی

 خدا خیرت بده

 میگه امدم خونه، حالا ضد حال خوردیمو!

  تو صحبت هاش که داشتم می بردمش حسینیه،هی  گریه میکرد و با خودش حرف میزد

 من هم میشنیدم چی میگه

 اما داشت به من میگفت

 هی میگفت: این گناه که میکنی سیلی به صورت مهدی میزنی

 چرا این قدر حضرت مهدی رو کتک میزنی؟ مگه نمیدونی ما شیعه هستیم؟ امام زمان دلش میگیره

 این ها رو میگفت

 ما هم سفت رانندگی میکردیم

 پیاده که شد و رفت، ما هم رفتیم خونه

 دیدم مادرم، پدرم،خواهرم، داداشم، این ها همه رفته بودن حسینیه

 تو این ها لاط فقط من بودم

 گفت تلوزیون رو که روشن کردم، دیدم به صورت آنلاین کربلا رو نشون میده

 صفحه ی تلوزیون دو تیکه شده بود، تیکه ی راستش بین الحرمین و زریح رو نشون میده،

 تیکه ی چپش نشون میداد که یه مشت عرب، خشن،با چفیه قرمز، داشتن بچه ها رو که با لباس سبز بودن با تازیانه میزدن

 و به خاک ها میکشوندن

 می گفت: من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم

 گفتم: وااااای! یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم

 می گفت: پا تلوزیون دلم شکست

 گفتم: زهرا جان دست من رو بگیر

  زهرا جان یه عمره دارم گناه میکنم، دست من رو بگیر

 من میتونستم گناه کنم ولی به تو اعتماد کردم.

 کسی هم تو خونه نبود، تا تونستم گریه کردم

 گریه های چند ساله که بغذ شده بود، گریه میکردم،داد میزدم، اربده میکشیدم

 خجالت نمیکشیدم، کسی هم نبود

 می گفت: نزدیک های صحر بود که پدر مادرم امدن

 تا مادرم در رو باز کرد، وارد شد تو خونه

 تا نگاه به من کرد، گفت: رضا جان کجا بودی؟

 گفتم چطور؟ گفت: بوی حسین میدی

 رضا جان بوی فاطمه میدی، کجا بودی؟

 افتادم دست پدر و مادرم، گریه کردم، گفتم: تو رو به حق این شب عاشورا من رو ببخش

 من رو ببخش که کتک زدم، اشتباه کردم

 مادرم گریه کرد، پدرم گریه کرد، خواهرام، داداشام

 و خوش حال شدن که حسینی شدم

 صبح عاشورا، زنجیر ها رو برداشتم و پیرهن مشکی رو پوشیدم و رفتم تو حسینیه

 تو حسینیه که رفتم، منو میشناختن، میدونستن که من این جاها نمییومدم

 همه خوش حال، رئیس هیعت آدم عاقلی بود

 گفت: آمد و پیشانی ما رو بوسید و بغلمون کرد، رضا جان خوش امدی، منت سر ما گذاشتی

 گفتم: من هم زنجیر میزدم و به یاد اون سیلی هایی که به مهدی زده بودم، گریه میکردم

 هی زنجیر میزدم، بیه یاد کتک هایی که با گناهانم به مهدی زدم گریه میکردم

 جلسه تمام که شد، نهار رو که خوردیم، رئیس هیعت من رو صدا کرد

 به من گفت رضا جان: می یای کربلا؟

 گفتم: کربلا؟ من؟ من که پول ندارم

 گفت: نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت

 می گفت: حاج آقا، ماه صفر هنوز تموم نشده بود، دیدم بین الحرمین ام

 رئیس هیعت گفت که: آقا رضا بریم تو حرم؟

 گفتم: برین من چند دقیقه کار دارم

 تنها که شدم، زدم تو صورتم، گفتم: حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟

 زهرا جان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلایم کردی؟

 بیبی جان آدمم کردی؟

 امدم زریح امام حسین رو گرفتم، گریه کردم، داد میزدم

 می گفتم: حسین جان، حسین جان، دستم رو بگیر، حسین جان

 پسر فاطمه دستم رو بگیر

  نزار برگردم دوباره

 می گفت: رئیس هیعت کاروان داره، مکه مدینه میبره

 می گفت: حاج آقا به جان زهرا سال تمام نشده بود، خدمه گفت: میای بریم مدینه؟

 گفتم: آخه پول! گفت: همه کارهش با من

 خلاصه، چند روزه ویزای ما رو گرفت

 یه وقت دیدیم ای بابا، سال تموم نشده، تو قبرستان بقیع ، پای برهنه دنبال قبر گم شده ی زهرا دارم می گردم

 گریه کردم، گفتم : زهرا جان، بی بی جان ، با دل من میخوای چکار کنی؟

 من یه شب به تو اعتماد کردم، هم کربلاییم کردی هم مدینه ای؟

 میگفت: کار پیدا کردم، آبرو پیدا کردم، یه دو سالی گذشت

 مادر ما گفت: رضا جان، حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی

 اجازه میدی برات بریم خواستگاری؟

 گفتم: برید مادر یه دختر نجیب و زندگی کن برام پیدا کنین

 گفت: یه دختری پیدا کردیم، دختر مومنو خوبیه

 خلاصه رفتیم خواستگاری

 پدر دختر تحقیق هاش رو کره بود

 پدر دختر من رو بورد تو یه اتاقی در رو بست، گفت: ببین رضا جان، من میدونم تو کی هستی

 اما دو سه ساله که نوکر ابی عبدالله شدی

 میدونم چه کار هایی، چه جنایاتی کردی

 اما یه خواهش دارم ، چون با حسین آشتی کردی، دخترم رو بهت میدم، نوکرت هم هستم

 فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو، همین طوری بمون، من کاری با گذشته ت ندارم، من حالات و میخرم

 می گفت: من هم بغلش کردم پدر عروس خانوم رو، گفتم دعا کن ما نوکر بمونیم و...

 گفت: از طرف من هیچ مانعی وجود نداره، فقط عروس خانوم باید بپسنده

 خب، گفتن عروس خانوم چای بیاره

 ما هم نشته بودیم،پدرمون،مادرمون ، خواهرمون، پدرش، مادرش ، خاله ش، عمه ش

 عروس خانوم وقتی امد سینی رو گذاشت جلوی ما، یه نگاه به من کرد، یه وقت یا زهرا

 سینی از دستش ول شد، گریه و، از سالن نرفته بیرون خورد زمین

 مادرش، خاله ش ، مادرم، خواهرم، رفتن زیر بغلش رو گرفتن و بردنش توی اتاق

 می گفت: حاج آقا، فقط دیدم صدای شیون از اتاق بلنده

 همه فقط یه کلمه میگن، یا زهرا

 من هم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید

 مادرم رو صدا زدم، گفتم چه خبره؟

 گفت : مادر میدونی این عروس خوانوم چی میگه؟ گفتم چی میگه؟

 گفت: میگه دیشب خواب دیدم حضرت زهرا امده به خواب من، عکس این پسر شما رو نشونم داده، گفته: این پسر تازگی ها با حسین من رفیق شده

 به خاطر من ردش نکن

 مادر دیشب فاطمه سفارشت رو کرده

 (بخدا جوان ها اگه اعتماد کنین، رفاقت کنین، زهرا آبروتون میده، آخرت تون میده، دنیا تون میده)

 *تو دلت بلند بگو یا زهرا*

حالا اگه این داستان به دلت نشست جان زهرا منو هم دعا کنین. لینک دانلود همین داستان رو بصورت MP3 میزارم حتما دانلود کن. التماس دعا

دانلود فایل صوتی : : حجم: 6.41 مگابایت منبع دانلود : http://yasmedia.ir